مريما!
نوشتۀ سنان انطون
ترجمۀ محمد حزبايیزاده
از رنگ خاکستریِ دلگيری که روی سينۀ بغداد سنگينی میکند، خسته شدهام. دلم میخواهد توی شهری زندگی کنم که درختانی کشيدهقامت تزئينش کردهاند، توی خيابانهای تميزش رفتوآمد کنم؛ شهری که نفس میکشد و در باغهای عمومیاش زندگی میتپد، نه اين شهری که ديوارهای سيمانی و کوه زباله نفسش را بريده...
چند سال پيش، هر وقت نکتهای دربارۀ بدن آدمی، اين پديدۀ پيچيده ياد میگرفتم بال درمیآوردم. خوشحال میشدم که خداوند به ما فقط بدن نبخشيده، عقل هم ارزانی داشته تا بدنمان را بفهميم و درمانش کنيم و از زندگی که خداوند در آن دميده نگهداری کنيم. سرم را بالا میگرفتم که در آينده پزشک میشوم.
هنوز اين کشفيات حس کنجکاویام را قلقلک میداد، اما شور و شعف دود هوا شد، تا جايش بيهودگی و پوچی بنشيند. سالهای آزگار را در سالنها و آزمايشگاهها سپری میکنيم و غرق در کتابها میشويم تا اين جزئيات ریز را که انسانها صدها سال بر هم تلنبار کردند، بياموزيم تا چشممان به بدن باشد و درد و رنج را از آن دور کنيم. بعد هم کسانی از راه میرسند که هيچ نمیدانند و بلکه بیسواد، دکمهای را فشار میدهند يا ضامنی را میکشند و بدنی را تکهتکه میکنند، همه جا خون جاری و کشور به اتاق تشريحی بزرگ بدل شده، و زندگی میشود نمونۀ تشريح؛ اين زيستشناسی اين روزها بازارش سکّه است.